خاطرات دانش آموز شهيد اسماعيل زحمتكش
دانش آموز شهيد اسماعيل زحمتكش « مامان!من پيش دوستام مي رم. كاري ندارين؟» « باشه پسرم، فقط زود برگرد!» « باشه تا شما ماسوره ها رو نخِ کنین، ایشاا…برمی گردم.» رفت؛ ولي امشب حسابی دير کرده بود. مادر حتی نصف حوله را بافته بود؛ اما از اسماعیل خبری نبود. نگران شد. چادر سر انداخت و … ادامه خواندن خاطرات دانش آموز شهيد اسماعيل زحمتكش
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.